- مازيار به سختي نفس ميكشيد. از گلويش صداي خِرخِر ميآمد. فقط كافي بود كمي مُچهاي لاغر سميرا را فشار دهد. اما قدرت هيچ كاري را نداشت. بياختيار دهانش را باز كرده بود.
سميرا گلوي مازيار را بيشتر فشار داد. چشمهاي سميرا، ديگر عسلي نبود؛ سرخ بود. سرخ سرخ.
سميرا با صداي بلند گفت: من كه گفته بودم، يادته؟ گفته بودم ميآم دنبالت.
مازيار احساس ميكرد آخرين نفسهايش را ميكشد. سميرا كمي دستش را شل كرد و گفت: فردا شب منتظرم باش! قرارمون هفتمين شب بود، هفتمين شب.
صداي قهقه? سميرا در فضا پيچيد. مازيار ميخواست نفس بكشد، اما نميتوانست. دهانش را بازتر كرد. يك نفس كوتاه ...
چشم
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان