- روزي, روزگاري سه تا برادر بودند به اسم جمعه, شنبه و يك شنبه كه هر سه دزدهاي تر و فرزي بودند و هيچ وقت دم به تله نمي دادند.
يك روز, جمعه گوسفندي دزديد؛ برد خانه سرش را بريد و گوشتش را آويزان كرد به تاق ايوان و به زنش گفت «اگر من خانه نبودم و شنبه يا يك شنبه آمد اينجا و آب خواست, آب را تو كاسه بريز و بده دستشان؛ چون اگر با كوزه آب بخورند, سرشان را بالا مي گيرند و لاشة گوسفند را مي بينند.»
زن گفت «به روي چشم!»
تازه جمعه از خانه رفته بود بيرون كه سر و كلة شنبه پيدا شد و سراغ جمعه را گرفت.
زن گفت «پيش پات رفت بيرون.»
شنبه گفت «يك كم آب بده بخورم.»
زن گفت «صبر كن
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان