- نويسنده : مهين كيخسروي
اواخر اردیبهشت ماه بود،خورشید برای رسیدن به وسط آسمان تقلا میکرد و شیرین تقلای خود را برای بیدار شدن.تا اینکه بالاخره بر خواب چیره شد لحافش را کنار زد و کمی چشمهایش را مالید،صدای مادر را شنید که میگفت:
_شیرین!شیرین من دارم میری بیمارستان،یکی از همکارام مرخصیه،ممکنه امروز دیر بیایم با من کاری نداری؟
_نه مادر!فقط اینکه امروز ناهار چی درست کنم؟!
_هرچی که خودت دوست داری...راستی فکرات و درمورد حسین هم بکن؛من رفتم خداحافظ.
حسین خواستگار شیرین بود که پاش را توی یک کفش کرده بود و الا و بلا دختر خاله شیرین و میخوام ولی میمنت حاضر نبود دخترش را به ای
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان