- داداش دیر كرده بود. شهرزاد نگاه كرد به ساعت بزرگ، بالای سر خانم سرهنگ. با هر تیك تاك، یك چشم با مژهی مصنوعی، كنار صفحه، گوشهی بالای ساعت، چشمك میزد. یك دهان سرخ، با لبهای بزرگ، پایین صفحه میخندید. سر هر ساعت، چشم باز میماند، لب جمع میشد و سوت میكشید.
از وقتی شهرزاد و مادرش رسیده بودند سالن، ساعت هفت بار سوت كشیده بود. بعضی مشتریها همراه ساعت سوت كشیده بودند. گفته بودند: "... اوه... دیرم شد..." تند پول داده بودند به خانم سرهنگ و از در زده بودند بیرون.
روزهای جمعه مادر زودتر از همیشه میآمد سر كار. جمعهها، كلید سالن دست مادر بود. جمعهها، خانم سرهنگ بعد از
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان