-يکي بود يکي نبود. يه روزي روزگاري يه خانواده ي سه نفري بودن. يه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش،
بعد از يه مدتي خدا يه داداش کوچولوي خوشگل به پسر کوچولوي قصه ي ما ميده، بعد از چند روز که
از تولد نوزاد گذشت. پسر کوچولو هي به مامان و باباش اصرار مي کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما
مامان و باباش ميترسيدن که پسرشون حسودي کنه و يه بلايي سر داداش کوچولوش بياره.
اصرارهاي پسر کوچولوي قصه اون قدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت
در اتاق مواظبش باشن. پسر کوچولو که با برادرش تنها شد… خم شد روي سرش و گفت: دادا
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان