-من بودم و خدا و يك عمر حرف نگفته... مي خوام بيام ببينمت نگو سرت شلوغه!
محسن حدادي
ساعتي از نيمه شب گذشته بود. پيرمرد به سمت خانه مي رفت كه ديد جواني در حاشيه كوچه، در حاليكه سرش را بين زانوهايش فرو كرده، با پا، خاك كوچه را زير و رو مي كند. سايه اش زودتر از خودش به پسرك رسيد و جوانك را به صرافت انداخت. پرسيد اين وقت شب در كوچه چه مي كني؟ چشم هاي پسرك آنقدر شرمگين بود كه تنها يك كلمه بر زبان بياورد و با سر به خانه اي اشاره كند... «مادرم...».
پيرمرد، در آن خانه را كوبيد، ديروقت بود اما در زود باز شد. زني سرش را بيرون آورد.پيرمرد گفت: دخترم من نمي دانم چه اتفاقي افتاده، نيازي هم
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان