داستان جالب پیرمرد فقیر و همسرش داستان کوتاه« پسرک ویلچر نشین» داستان کوتاه «مقام از خود ممنون» داستان کوتاه «دانشجو و استاد»-
داستان های کوتاه روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم.