-
راسخون: محمدرضا اسدزاده: مرد؛ مرموز مرد. در میان دستهای خاکستری دورانی سیاه با چشمهای جهان بر شانههایش و خاطرات 47سال عبور از جادههایی که یکریز در آن جهل میبارید، عبور کرد. همراه موج نوری بود که به وسعت جغرافیای جهان، شتاب داشت اما ناگهان تاریک شد و رؤیاهای پدر در سرمای تنش - که کنج اتاق روی کتاب دعا افتاده بود - ترک برداشت. از کوچه «