-نادر ابراهيمي عاشقانه آرام شد
«... بخواب هليا، دير است، دود ديدگانت را آزار ميدهد. ديگر نگاه هيچكس بخار پنجرهات را پاك نخواهد كرد. ديگر هيچكس از خيابان خالي كنار خانه تو نخواهد گذشت...» (بار ديگر شهري كه دوست ميداشتم. نادر ابراهيمي)
مريض بود به ديدنش رفته بودم. تختش در سالن پذيرايي روبه پنجره بود و استاد (نادر ابراهيمي) با يك پشتي در پشت سرش به حالتي نيمخيز دراز كشيده بود و پنجره را نگاه ميكرد.<