- تیر 87 در دادسرای یافتآباد مشغول خدمت بودم. آن سال هوا بیش از اندازه گرم بود وطاقت انسان را پایین میآورد. آن روز مثل همیشه درحال رسیدگی به پروندهها بودم. تازه رسیدگی به پرونده کلاهبرداری از زنان خانه دار را تمام کرده بودم که یکباره زن و مرد میانسالی هراسان و گریان وارد شعبه شدند. هرکدامشان حرف خودشان را میزدند و گریه کنان چیزی میگفتند. آنها را آرام کردم و خواستم تا شکایتشان را بگویند.