-یک شب، ماه که کامل شد، عبدالرضا از خواب پرید و ده کوتوله سرتا پا سیاه و بی صورت را دید بالای سرش که زل زده بودند به او. پیش از آن که مرد بجنبد، کوتوله ها دست و پایش را چسبیدند و سر صبر، ناخن هایش را دانه دانه با انبر کشیدند. درد که چنگ زد به رگ و پی اش، از ته دل که زار زد و کمک خواست، خانواده اش که رسیدند، کوتوله ها غیب شدند و فقط او ماند با ناخن هایی از ریشه کنده شده و انبری که توی دست خودش بود!
این شد که عبدالرضا برای مداوا رفت جایی که خیلی های دیگر مثل خودش، ندیده هایی را دیده بودند و نشنیده هایی را شنیده بودند؛ عبدالرضا رفت بیمارستان روانپزشکی رازی، جایی که پیشتر به آن می گفتند «امین
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان