-داستان پستچی قسمت چهارم آن روز، بهشت زهرا؛ واقعا بهشت بود. علی کمی آن طرف تر و من کمی با فاصله از او. فکر می کردم چندهزار آدم آن زیر خفته اند که کسی را دوست داشته اند و یا کسی دوستشان داشته است. آیا دوست داشتن، همیشه دلیل می خواهد؟ قاصدکی روی شالم نشست، به فال نیک گرفتم. علی ساکت بود. حتما داشت فکر می کرد چطور موضوع را مطرح کند. به مزاری رسیدیم. علی نشست. من هم بی اختیار نشستم. گفت: رفیقم محسنه! تنها دوستم. شروع کرد به فاتحه خواندن. فاتحه خواندنش مثل درد دل با خدا بود.یک نجوای عاشقانه. گفتم: خدا رحمتش کند. گفت:بهترین دوستم بود. وقتی از پستخونه بیرونم کردن، با هم رفتیم جبهه. تو ماشین داشتی
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان