-
حکايات فکاهي(1) خلعت عيد از بهر روز عيد، سلطان محمود، خلعت هر کسي تعيين مي کرد. چون به طلحک(1) رسيد فرمود که پالاني بياريد و بدو دهيد. چنان کردند. چون مردم خلعت پوشيدند، طلحک آن پالان در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد، گفت: اي بزرگان، عنايت سلطان در حق من بنده از اينجا بشناسيد که شما همه را خلعت از خزانه فرمود دادن و جامه خاص از تن خود برکند و در من پوشاند.(2) سرباز فراري سربازي را گفتند: چرا به جنگ نروي؟ گفت: به خدا سوگند که من يک تن از دشمنان را نش