-
حجت اسلام (مجموعه خاطراتی در باب مجاهدنستوه ابوترابی ) (3) نويسنده : بیژن کیانی 41 يكي از بچه ها بيماري روحي داشت. حاج آقا از من خواست مواظبش باشم . عراقي ها كه مي خواستند حاج آقا را از اردوگاه ببرند ، دوباره آمد و سفارش او را به من كرد. مدت ها از رفتن حاج آقا مي گذشت . دوستم خوب شده بود . يك روز ، با يكي دعواش شد. من هم باهاش قهر كردم .شب ، خواب حاج آقا را ديدم . بِهِش سلام كردم . جوابم را نداد. از كنارم رد شد و رفت