-
حجت اسلام (مجموعه خاطراتی در باب مجاهدنستوه ابوترابی ) (2) نويسنده : بیژن کیانی 15 يكي افسرهاي بعثي حاج آقا را بي رحمانه شكنجه كرد. تمام بدنش زخمي و كبود شد . كمي بعد ، فرمانده ارودگاه رسيد. به حاج آقا خيلي احترام گذاشت . همان افسر هم همراهش بود. پرسيد«چرا به اين حال و روز افتادي» حاج آقا به افسر كه رنگ و رويش پريده بود، نگاهي كرد و گفت «چيز مهمي نيست . پام سرخورد، افتادم زمين.» بعد از آن ماجرا