-
بارور ساختن باور نويسنده: منيژه پدرامي من و باور تمام گنجشک ها از اداره برمي گشتم. دل شکسته و خسته از روز کاري. امروز مديرم مرا جلوي ديگران توبيخ کرد. مرا بي عرضه ودست و پاچلفتي خطاب کرد و من چون موري در مقابلش تنها ايستادم و سرتکان دادم. درون خود را تهي ودرون او را مملو از قدرت ديدم که باورش به قدرت رعد و برق برسرم نازل شد و باورش، باور من شد و من خميده و افسرده راهي خانه شدم. باور مدير مدام در سرم چرخ مي زد. يک بار ماشيني برايم بوق زد و من را ديوانه خ