-هنگام سحر دزدى به خانه شیخ احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزى نیافت که قابل دزدیدن باشد. خواست که نومید بازگردد، که ناگهان شیخ احمد، او را ندا داد و گفت: «ای جوان، بسیار گشتی و هیچ نیافتی. دَلو را بردار و از چاه، آب بکش و وضویی بساز و به نماز مشغول شو، تا اگر این میان چیزى از راه رسید، به تو بدهم. مباد که تو از این سَرا با دستان خالى بیرون روى.» دزد جوان، آبى از چاه بیرون درآورد، وضو ساخت و به نماز ایستاد. روز شد. کسى در خانه شیخ احمد را زد، داخل آمد و 150دینار نزد شیخ گذاشت و گفت: «این هدیه ای است از فلان کس به جناب شیخ.» شیخ در لحظه رو به دزد کرد و گفت: «دینارها
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان