-
اشعاري از شاعران شعر نو (6) شاعر: هاجر فرهادي من اما... تو از من موجودي يگانه بساز رودابه ي سروقامتي، با مويي بافته من اما سايه اي ندارم، يا گيسوي بلندي و دست هايم، همين دست كش هاي خانگي اند مي توانم طنابي برايت رها كنم يا كليد پله هاي اضطراري را تا وقتي از خواب بيدار شدي از همين پله ها باز گردي... بادها ايستاده اند پيراهنت بوي خيابان را بوي آفتاب هاي رنگ پريده و سيگارهاي نيم سوخته را مي آورد چه روزهاي تلخي براي من و تو ماند، تو گريه نمي كني من غم