-
دل بي غم نويسنده: نعيمه جلالي نژاد سرش به شدت درد مي كرد و چشمانش سياهي مي رفت. چند ماهي مي شد كه بي حوصله و افسرده شده بود. ديگر حوصله امورات كشور را نداشت و آرزو مي كرد كه اي كاش پادشاه نبود و مي توانست مثل مردم عادي زندگي كند. براي هر موضوع كوچكي كه پيش مي آمد غم توي دلش لانه مي كرد و تا وقتي آن مشكل را حل كند اعصابش مثل كلاف سر دردگم به هم مي پيچيد. همه نگران حال پادشاه بودند و اين كه چطور مي توانند او را از اين حالت نجات دهند. تا اين كه روزي طبيب دانشمندي براي مداو