-
انتقام مقتول داستانهاي انتخابي آلفرد هيچکاک ساعت پنج بعداز ظهر بود که بيلي خنگه، تلفن کرد و مثل کسي که دارد نوشته اي را مي خواند، گفت: محموله رو بار زدند و بردندش ... فرانکل؟ منظورم رو فهميدي؟ شادي خودم را پنهان کردم و گفتم: -آره فهميدم. ادامه بده. چند ثانيه مکس کرد. گمان کنم نمي توانست خط خودش را بخواند. او چنان کند ذهن بود، که وقتي مي خواست خبري بدهد، آن را قبلا مي نوشت و از رو مي خواند. وقتي که به طور تصادفي با او آشنا شدم، فهميدم پسر صاف و ساده اي است