-
قصه شهر ما... نويسنده:م . ماهان يكي بود، دوتا بود، سه تا بود... همه بودند. در يك روز خدا، زير شلاق گرم گرما، در كوچه هاي شهر عشق، گنجشكان خسته و تف زده در زير سقف خانه، كودكاني را كه لباسهاي رنگين بر تن داشتند و فارغ از امتحانات خرداد ماه، با همديگر تن به سايه سپرده بودند، نظاره مي كردند. دورتر از چشم آنها، دختركان دم بخت، درفكر ضيافت و ديدار يار و پسران خرامان كاكل شانه زده، ساك به دوش و خندان در تدارك سفر به خانه،انتظار دوستان همسفرشان را مي كشيدند. مردان سالخ