-
چرا فرار نکردي؟ نويسنده: سيد رضا حسيني بچه ها، همه فرار کردند. از خيابان گذشتند وداخل خرابه اي شدند. سربازان مي آمدند. پسري فرياد زد: «محمد بيا اينجا!» سوار سياه پوشي آمد، از مردم خواست کنار بروند و گذشت؛ اما محمد تکان نخورد. سوار ديگري آمد وفرياد زنان دور شد، خليفه مي رفت به ماهي گيري. محمد چوبي در دست داشت و روي زمين خط مي کشيد. خيابان خلوت شده بود. جز او کسي نبود. چند سوار از دور نمايان شدند. بچه ها که از خرابه بيرون آمده بودند، فرار کردند. مأمون س