-
من و شب پانزدهم نويسنده: محسن صفوي کودکان دورگرد خيابان انتظار براي چراغاني پول جمع مي کردند. يکي از آنها مي گفت: براي کمک به امام زمان(عج) پول نمي دهيد؟ خوب بچه بود ديگر. مگر امام زمان (عج)نيازي به پول دارد؟ دلم نيامد اين حرف را نزنم. اين را گفتم و رفتم و کنار حسن و اکبر، برادرانم و کريم، پسر همسايه و بابام ايستادم تا اتوبوس جمکران از راه برسد. اتوبوس از راه رسيد. مسافران جمکران گوش تا گوش اتوبوس را پر کرده بودند. اتوبوس از خيابانهاي شلوغ عبور مي کرد تا به خيابا