-
دروغ هاي مادرم نويسنده:منصوره آرام فرد داستان من از زمان تولدم شروع مي شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقير بوديم و تهيدست و هيچ گاه غذا به اندازه کافي نداشتيم. روزي قدري برنج به دست آورديم تا رفع گرسنگي کنيم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، يعني از بشقاب خودش به درون بشقاب من ريخت و گفت: "فرزندم! برنج بخور؛ من گرسنه نيستم." و اين، اولين دروغ بود که به من گفت. زمان گذشت و قدري بزرگ تر شدم. مادرم کارهاي منزل را تمام مي کرد و بعد براي صيد ماهي به نهر کوچ