-
شعر نويسنده:محمدحسين همافر سرشك از ديده من باريد و آن شب به ياد دوست، دنيا شبي دگر داشت جدا از كينه و از كينهداران به لب گل خون آوازي دگر داشت ميان خلوت دل، پير عاشق كلام عشق را تكرار ميكرد به لحن آبشار و باد و ياران نفوس خفته را بيدار ميكرد سوار هودچي از ياسمنها به سوي چشمه خورشيد ميرفت چنان شيداي عاشق در ره دوست ز خود بگسسته و جاويد ميرفت حرير باد بوي كينه آورد به باغ لالهها خون بود آن شب فضا گلرنگ چون روح شقايق زمين و دشت محزون بود آن شب ز چشم نور، خون غم تراويد فضاي كو