-
رمانی که آخرش را همه میدانند/ نامیرا؛ عاشقانهای از کربلا
خواست برود، لختی مکث کرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت: «و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمیکنم، که تکلیف خود را از حسین میپرسم و من حسین را نه فقط برای خلافت که برای هدایت میخواهم.