-
يک پهلوان ديگر... ازکنار قبرستان روستا که مي گذرم ، مزار شهدا چون چلچراغي دربين ديگر قبور، درچشمانم مي درخشند.باد پرچم هاي مزار را مي تکاند وآنها را به همراهي با خود فرا مي خواند. چهره ي شکسته و آرام پيرمردي نگاهم را به سوي خود مي کشد و هنوز بدنش خميده نشده است. وبا سينه اي ستبر، با استواري راه مي رود که نشان دهنده ي چابکي و پهلواني دوران گذشته ي اوست. شناختن او کار مشکلي نيست. همه ي اهالي او را مي شناسند : پهلوان عسکر، بزرگ پهلوان گيلان. آرام سر قبري مي نشيند. جل