-
قصه ناتمام نويسنده:علي باباجاني همه جا ساكت و تاريك بود. كلاغك و مادرش روي تخت دراز كشيده بودند، كلاغك خوابش نمي برد. دوست داشت باز هم بازي كند و توي اتاق بالا و پايين بپرد. اما مادر او را گرفته بود و به تخت بسته بود تا بخوابد. كلاغك نمي توانست تكان بخورد. فقط از پنجره بيرون را نگاه مي كرد و با خودش حرف مي زد. شايد هم داشت براي ستاره ها لطيفه تعريف مي كرد. مادر كلافه شد. نمي دانست چه كار كند. خواست بچه اش را بزند تا بخوابد اما آن وقت كلاغك گريه مي كرد و بدتر مي شد. كلاغ