-
بهار من تویی آقای من! غروب، بار سنگین دلتنگی مرا هر شب به دوش میکشد؛ سنگینی پلکهایم و نگاهی که دین را از یاد برده. کورکورانه زیستن را خوب آموختم. توان نوشتن ندارم. واژههایم گرد و غبار گرفته. باور کن که باورت کردم. بیتو زندگیم را تمام کردم. حالا نفس کشیدن، منت سرم میگذارد. حس میکنم هوای اینجا سرد و سنگین است. ببین نقاشی عشق میکشم و گم شدن در نگاه تو که آرامش میدهی. آری، نبض سکوت حرفی برای گفتن دارد، اما... نوری در