-
آب يا نور نويسنده: عاطفه اوليايي دريک باغچه ي کوچک، يک عالمه گل وگياه بود. پادشاه اين باغچه، گل آفتابگردان بود. گل آفتابگردان مهربان وباهوش بود. يک روز، ظهر خيلي گرمي بود. همه از گرما با برگ ها خودشان را باد مي زدند؛ ولي هوا آن قدر گرم بود که وقتي خودشان را باد مي زدند، باد داغي بر صورت شان مي خورد. گل ها گفتند: «آهاي خورشيد! بسه ديگه چقدر نور مي دهي!» ولي خورشيد به حرف آن ها توجهي نکرد. نورش را بيش تر و بيش تر کرد. گل و گياه ها از گرما داشتند از حال مي رفتند