-
گفت چون در آتش افروختهشاعر : عطار گشت آن حلاج کلي سوختهگفت چون در آتش افروختهبر سر آن طشت خاکستر نشستعاشقي آمد مگر چوبي بدستباز ميشوريد خاکستر خوشيپس زفان بگشاد هم چون آتشيکانک خوش ميزد انا الحق او کجاستوانگهي ميگفت برگوييد راستوانچ دانستي و ميديدي همهآنچ گفتي آنچ بشنيدي همهمحو شو چون جايت اين ويرانه نيستآن همه جز اول افسانه نيستگر بود فرع و اگر نبود چه باکاصل بايد، اصل مستغني و پاکگونه ذرهمان نه سايه والسلامهست خورشيد حقيقي بر دوامقرنهاي بي زمان نه پس نه پيشچون برآمد