-
جملهي پرندگان روزگارشاعر : عطار قصهي پروانه کردند آشکارجملهي پرندگان روزگارتا به کي در بازي اين جان شريفجمله با پروانه گفتند اي ضعيفجان مده بر جهل، تا کي زين محالچون نخواهد بود از شمعت وصالداد حالي آن سليمان را جوابزين سخن پروانه شد مست و خرابگر درو نرسم درو برسم تمامگفت اينم بس که من بيدل مدامپاي تو سر غرقهي درد آمدندچون همه در عشق او مرد آمدندلطف او را نيز رويي تازه بودگرچه استغني برون ز اندازه بودهر نفس صد پردهي ديگر گشادحاجب لطف آمد و در برگشادپس ز نور النور در پي