-
عاشقي روزي مگر خون ميگريستشاعر : عطار زو کسي پرسيد کين گريه زچيستعاشقي روزي مگر خون ميگريستچون کند تشريف رويت آشکارگفت ميگويند فردا کردگارخاصگان قرب خود را بار عامچل هزاران سال بدهد بردوامدر نياز افتند، خو کرده به نازيک زمان زانجا به خود آيند بازيک نفس در ديدهي خويشم نهندزان همي گريم که با خويشم دهندميتوان کشتن ازين غم خويشتنچون کنم آن يک نفس با خويش منبا خدا باشم چو بيخود بينيمتا که با خود بينيم بد بينيمبيخودي عين خدايي باشدمآن زمان کز خود رهايي باشدمچون فنا گ