-
صوفيي ميرفت، آوازي شنيدشاعر : عطار کان يکي ميگفت گم کردم کليدصوفيي ميرفت، آوازي شنيدزانک دربستست اين بر خاک راهکه کليدي يافتست اين جايگاهغصهي پيوسته ماند، چون کنمگر در من بسته ماند، چون کنمدر چو ميداني برو، گو بسته باشصوفيش گفتا؛که گفتت خسته باشهيچ شک نبود که بگشايد کسيبر در بسته چو بنشيني بسيکز تحير ميبسوزد جان منکار تو سهل است و دشوار آن مننه کليدم بود هرگز نه درينيست کارم رانه پايي نه سريبسته يا بگشادهاي دريافتيکاش اين صوفي بسي بشتافتيمي نداند هيچ کس تا چيست حا