-
پاسباني بود عاشق گشت زارشاعر : عطار روز و شب بيخواب بود و بيقرارپاسباني بود عاشق گشت زارکاخر اي بيخواب يک دم شب بخفتهم دمي با عاشق بيخواب گفتخواب کي آيد کسي را زين دو کارگفت شد با پاسباني عشق يارخاصه مرد پاسبان عاشق بودپاسبان را خواب کي لايق بودبود آن اين يک بر آن ديگر ببستچون چنين سربازيي در سر ببستوام نتوان کردن اين خواب از يکيمن چگونه خواب يابم اندکيپاسبان را پاسباني ميکندهر شبم عشق امتحاني ميکندگه ز غم بر روي و تارک ميزديگاه ميرفتي و چوبک ميزديعشق ديديش آن ز