-
بود مردي سنگ شد در کوه چينشاعر : عطار اشک ميبارد ز چشمش بر زمينبود مردي سنگ شد در کوه چينسنگ گردد اشک آن مرد آشکاربر زمين چون اشک ريزد زار زارتا قيامت زو نبارد جز دريغگر از آن سنگي فتد در دست ميغگر به چين بايد شدن او را بجويهست علم آن مرد پاک راست گويسنگ شد، تا کي ز کافر نعمتانزانک علم از غصهي بي همتانعلم در وي چون جواهر ره نمايجمله تاريک است اين محنت سرايجوهر علمست و علم جان فزايره بر جانت درين تاريک جايچون سکندر ماندهاي بيراه برتو درين تاريکي بي پا و سرخويش را يا