-
اهل ليلي نيز مجنون را دميشاعر : عطار در قبيله ره ندادندي همياهل ليلي نيز مجنون را دميپوستي بستد ازو مجنون مستداشت چوپاني در آن صحرا نشستخويشتن را کرد همچون گوسفندسرنگون شد، پوست اندر سرفکنددر ميان گوسفندانم گذارآن شبان را گفت بهر کردگارتا بيابم بوي ليلي يک زمانسوي ليلي ران رمه، من در ميانبهره گيرم ساعتي از دوست منتا نهان از دوست، زير پوست مندر بن هر موي تو مرديستيگر ترا يک دم چنين درديستيروزي مردان ميدانت نبوداي دريغا درد مردانت نبوددر رمه پنهان به کوي دوست شدعاقبت مجنو