-
خواجهاي از خان و مان آواره شدشاعر : عطار وز فقاعي کودکي بيچاره شدخواجهاي از خان و مان آواره شدگشت سر غوغاي رسوايي ازوشد ز فرط عشق سودايي ازوميفروخت و ميخريد از وي فقاعهرچ او را بود اسباب و ضياععشق آن بيدل يکي صد بيش شدچون نماندش هيچ، بس درويش شدگرسنه بودي و سير از جان مدامگرچه ميدادند نان او را تمامجمله ميبرد و فقاعي ميخريدزانک چنداني که نانش ميرسيدتا خرد يک دم فقاعي صد تنهدايما بنشسته بودي گرسنهعشق چه بود سر اين کن آشکارسايلي گفتش که اي آشفته کارجمله بفر