-
چون زليخا حشمت واعزاز داشتشاعر : عطار رفت يوسف را به زندان بازداشتچون زليخا حشمت واعزاز داشتپس بزن پنجاه چوب محکمشبا غلامي گفت بنشان اين دمشکين دم آهش بشنوم از دور جايبر تن يوسف چنان بازو گشايروي يوسف ديد دل بارش ندادآن غلام آمد بسي کارش نداددست خود بر پوستين بگشاد سختپوستيني ديد مرد نيک بختنالهاي ميکرد يوسف زار زارمرد هر چوبي که ميزد استوارگفتي آخر سختتر زن اي صبورچون زليخا بانگ بشنودي ز دورگر زليخا بر تو اندازد نظرمرد گفت اي يوسف خورشيد فربي شک اندازد مرا در پيچ