-
بود مجنوني عجب در کوه سارشاعر : عطار با پلنگان روز و شب کرده قراربود مجنوني عجب در کوه سارگم شدي در خود کسي کانجا شديگاه گاهش حالتي پيدا شديحالت او حال ديگر داشتيبيست روز آن حالتش برداشتيرقص ميکردي و برگفتي مدامبيست روز از صبح دم تا وقت شاماي همه شادي و هيچ اندوه نههر دو تنهاييم و هيچ انبوه نهدل بدو ده دوست دارد دوست دلگر بميرد هر که را با اوست دلمحو از هستي شد و آزاد گشتهرک از هستي او دلشاد گشتتا نگنجد هيچ کل در پوست توشادي جاويد کن از دوست تو
#سرگرمی#