-
عابدي بودست در وقت کليمشاعر : عطار در عبادت بود روز و شب مقيمعابدي بودست در وقت کليمز آفتاب سينه تابش مينيافتذرهي ذوق و گشايش مينيافتگاه گاهي ريش خود را شانه کردداشت ريشي بس نکو آن نيک مردپيش او شد کاي سپه سالار طورمرد عابد ديد موسي را ز دورتا چرا نه ذوق دارم من نه حالاز براي حق که از حق کن سالبازپرسيد آن سخن، حق گفت دورچون کليم القصه شد بر کوه طوردايما مشغول ريش خويش ماندگوهر آنک از وصل ما درويش ماندريش خود ميکند مرد و ميگريستموسي آمد قصه بر گفتا که چيستگفت همي مشغو