-
ميشد آن سقا مگر آبي به کفشاعر : عطار ديد سقايي دگر در پيش صفميشد آن سقا مگر آبي به کفپيش آن يک رفت و آبي خواست از آنحالي اين يک آب در کف آن زمانچون تو هم اين آب داري خوش بخورمرد گفتش اي ز معني بيخبرزانکه دل بگرفت از آن خود مراگفت هين آبي دهاي بخرد مرااز براي نو به گندم شد دليربود آدم را دلي از کهنه سيرهرچ بودش جمله در گندم بسوختکهنها جمله به يک گندم فروختعشق آمد حلقهاي بر در زدشعور شد، دردي ز دل سر بر زدشکهنه و نو رفت واو هم نيزشددر فروغ عشق چون ناچيز شدهرچ دستش د