-
بود درويشي ز فرط عشق زارشاعر : عطار وز محبت همچو آتش بيقراربود درويشي ز فرط عشق زارهم ز تاب جان زفانش سوختههم ز تفت عشق جانش سوختهمشکلي بس مشکلش افتاده بودآتش از جان در دلش افتاده بودميگريست و اين سخن ميگفت زاردر ميان راه ميشد بيقرارچند گريم چون همه اشکم بسوختجان و دل از آتش رشکم بسوختازچه با او درفکندي از گزافهاتفي گفتش مزن زين بيش لافاو درافکندست با من بيشکيگفت من کي درفکندم با يکيتا چو اويي را تواند داشت دوستچون مني را کي بود آن مغز و پوستدل چو خون شد خون دل او