-
واسطي ميرفت سرگردان شدهشاعر : عطار وز تحير بي سرو سامان شدهواسطي ميرفت سرگردان شدهپس نظر زانجا بپيشانش اوفتادچشم برگور جهودانش اوفتاداين بنتوان با کسي گفتن وليکاين جهودان، گفت معذورند نيکخشمگين او را بر قاضي کشيداين سخن از وي کس قاضي شنيدکرد انکار و بدين راضي نبودحرف او چون در خور قاضي نبودگر نهاند از حکم تو معذور راهواسطي گفتش که اين قوم تباهجمله معذوران راهند اين زمانليک از حکم خداي آسمانعشق او را لايق و زيبندهامديگري گفتش که تا من زندهاملاف عشقش ميزنم پيوسته منا