-
بود آن ديوانه خون از دل چکانشاعر : عطار زانک سنگ انداختندش کودکانبود آن ديوانه خون از دل چکانبود اندر کنج گلخن روزنيرفت آخر تا به کنج گلخنيبر سرديوانه آمد در نثارشد از آن روزن تگرگي آشکارکرد بيهوده زبان خود درازچون تگرگ از سنگ مينشناخت بازکز چه اندازند بر من سنگ و خشتداد ديوانه بسي دشنام زشتکين مگر هم کودکانند اين زمانتيره بود آن خانه افتادش گمانروشني در خانهي گلخن فتادتا که از جايي دري بگشاد باددل شدش از دادن دشنام تنگباز دانست او تگرگ اينجا ز سنگسهو کردم، هرچ گفت