-
بود در کاريز بيسرمايهايشاعر : عطار عاريت بستد خر از همسايهايبود در کاريز بيسرمايهايچون بخفت آن مرد حالي خر برفترفت سوي آسيا و خوش بخفتروز ديگر بود تاوان خواست مردگرگ آن خر را بدريد و بخوردتا بنزد مير کاريز آن زمانهر دو تن ميآمدند از ره دوانزو بپرسيدند کين تاوان کراستقصه پيش مير برگفتند راستسردهد در دشت صحرا گرسنهمير گفتا هرک گرگ يک تنههردو را تاوان ازو بايست جستبي شک اين تاوان برو باشد درستهيچ تاوان نيست هرچ او ميکندبا رب اين تاوان چه نيکو ميکندزانک مخلوقي به دي