-
شيخ غوري، آن به کلي گشته کلشاعر : عطار رفت با ديوانگان در زير پلشيخ غوري، آن به کلي گشته کلگفت زير پل چه قومند اين گروهاز قضا ميرفت سنجر با شکوهاز دو بيرون نيست جان ما همهشيخ گفتش بي سر و بي پا همهزود از دنيا برآريمت مدامگر تو ما را دوست داري بر دوامزود از دينت برآريم اينت کارور تو ما را دشمني نه دوست دارپاي درنه خويش را رسوا ببيندوستي و دشمني ما را ببينوارهي زين طم طراق و زين هوسگر بزير پل درآيي يک نفسحب و بغضم نيست درخورد شماسنجرش گفتا نيم مرد شمارفتم اينک تا نسوزد