-
گفت يوسف را چو ميبفروختندشاعر : عطار مصريان از شوق او ميسوختندگفت يوسف را چو ميبفروختندپنج ره هم سنگ مشکش خواستندچون خريداران بسي برخاستندريسماني چند در هم رشته بودزان زني پيري به خون آغشته بودگفت اي دلال کنعاني فروشدر ميان جمع آمد در خروشده کلاوه ريسمانش رشتهامز آرزوي اين پسر سر گشتهامدست در دست منش نه بي سخناين زمن بستان و با من بيع کننيست درخورد تو اين در يتيمخنده آمد مرد را، گفت اي سليممه تو و مه ريسمانت اي پيرزنهست صد گنجش بها در انجمنکين پسر را کس بنفروشد بد