-
شيخ خرقاني که عرش ايوانش بودشاعر : عطار روزگاري شوق بادنجانش بودشيخ خرقاني که عرش ايوانش بودتا بدادش نيم بادنجان به زورمادرش از خشم شيخ آورد شورسر ز فرزندش جدا کردند زودچون بخورد آن نيم بادنجان که بودمدبري در آستان او نهادچون درآمد شب، سر آن پاکزادگفتهام پيش شما باري هزارشيخ گفتا، نه من آشفته کارتا بجنبد ضربتي بر جان خوردکين گدا گر هيچ بادنجان خوردنيست با او کار من آسان چنينهر زمانم چون بسوزد جان چنيندم نيارد زد دمي بييار خويشهرکرا او در کشد در کار خويشبرتراز جنگ