-
بندهاي را خلعتي بخشيد شاهشاعر : عطار بنده با خلعت برون آمد به راهبندهاي را خلعتي بخشيد شاهباستين خلعت آن بسترد زودگرد ره بر روي او بنشسته بودپاک کرد از خلعت تو گرد راهمنکري با شاه گفت اي پادشاهحالي آن سرگشته را بر دار کردشه بر آن بيحرمتي انکارکردبر بساط شاه بيقيمت بودتا بداني آنک بيحرمت بودپاک بازي چون بود اي پاک رايديگري گفتش که در راه خدايهرچ دارم ميفشانم بر دوامهست مشغولي دل بر من حرامزانک در دست آن چو کژدم گرددمهرچ در دست آيدم گم گرددمبرفشانم جمله چند از بند